سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از او پرسیدند بهترین شاعران کیست ؟ فرمود : ] شاعران در میدانى نتاخته‏اند که آن را نهایتى بود و خط پایانش شناخته شود ، و اگر در این باره داورى کردن باید پادشاه گمراه را این لقب شاید ( امرء القیس مقصود اوست . ) [نهج البلاغه]



نخونید - آموزشی کنکور علمی مذهبی






درباره نویسنده
سلام دوستان اینجانب حامد شیخ ویسی مدیر وبلاگ هستم امید وارم از وبلاگم خوشتون بیاد و اگه خوشتون حتما یه نظر بدید نخونید - آموزشی کنکور  علمی مذهبی
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
خطبه بدون‏ «الف‏» حضرت علی (ع)
سیاهچاله
آیا می دانید
متفرقه
زمستان 1386


لینکهای روزانه
پارس قرآن [26]
وبلاگ احمدی نژاد [29]
امام حسین(ع) [66]
sms جک و... [60]
آموزش عربی [104]
[آرشیو(5)]



لوگوی وبلاگ
نخونید - آموزشی کنکور  علمی مذهبی


لوگوی دوستان


وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :10410
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز:6  RSS 

   

روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز توی یک کلبه کوچک پیرمردی با همسرش زندگی میکرد.روزی پیرزن مرد و پیرمرد اندوهگین شد.او به خاطر اینکه تنها نماند به کشور دیگری رفت ودر راه پای چپ خود را در سانحه ای از دست داد.سانحه این بود که قطاری سریع السیر از روی پای او رد شده بودو متاسفانه مقدار زیادی از گوشت وخون او از بین رفته بود.و دکترها می گفتند.باید سرت را قطع کنیم تا حالت خوب شود.چون اگر سرش را قطع نمیکردند مریض می شد و می مرد.بالاخره سرش را قطع کردند و حال پیر مرد خوب شد.در کشوری که پیرمرد وارد آن شد که کشور ترکیه نام داشت همه پیرمرد را می شناختند.پیرمردی که سر نداشت و حتی نمی توانست نفس بکشد و مجبور بود سرم بزند و دکتره ا گفته بودند که باید روزی 3 تا قورباقه بخورد تا حلش خوب شود .اما چگونه؟؟!؟؟ او که دهانی نداشت.پیرمرد در حالی که داشت به سمت دکتر می رفت تا جریان را به او بگوید پس از برخورد یک ساعت شنی به سرش جان سپرد.اما او سری نداشت (پس ما نتیجه می گیریم که من اینجاش رو دروغ گفتم ) .ساعت شنی به گردن او برخورد کرده بود و او را به دیار باقی فرستاده بود.ولی ازراعیل می خواست جان او را از دماغش بگیرد .و به علت اینکه پیرمرد سر نداشت پس بنابراین طبق قضیه فیثاغورس دماغی هم نمی توانست داشته باشد.پس ازراعیل به او گفت :حالا که این طور شد من جونت رو نمی گیرم.و پیرمرد نجات یافت...
پیرمرد به خانه رفت و خوابید.او در خواب دید که به شهر خرگوشها رفته و خرگوشی زبل و چاق را که در رودخانه افتاده بود و داشت غرق می شد را شکار کرد و خورد و خرگوش هم او را نفرین کرد.پیرمرد در خواب به جاهای دیگری هم سفر کرد و خرسهای بزرگ ونفهمی را شکار کرد که اسم یکی از آنها یوگی بود و پس از خوردن یوگی مثل خرسی در آمد که میمونها را شکار می کرد.و خیلی آدم خر و نفهمی شده بودو به هر کی میرسید میگفت : " بزدل ، تو چرا داری راه میری ؟"
و آن حیوان هم به او میگفت : "دلم می خواد"
بعد خرس هم آن حیوان بیچاره بخت بر گشته را یک لقمه چپ می کرد.یک روز خرس قصه ما(پیرمرد) با مورچه ای دعوا کرد .در دعوا مورچه اول دو تا سیلی خورد ولی بعد رفت و گردن خرس را گرفت .با اینکه خیلی به مورچه فشار اومد -حتی ریغش از تو دهنش در اومد-ولی یکی از چشمهای خرس را کور کردو بعد فرار کرد و رفت.و پیر مرد یک دفعه از خواب بیدار شد و متوجه شد که یکی از چشماش کور شده.اما او که چشمی نداشت به همین علت نمی دید.بعد به خاطر یک مساله خنده اش گرفت وبا خود گفت :من که اصلا ً مغز نداشتم که داشتم خواب می دیدم. و در حالی که داشت می خندید مرد و تا ابد در جهنم سپری کرد و روزی 60 تا هم شلاق می خورد .این بود سرنوشت پیرمردی که سر نداشت...


نویسنده » حامد شیخ ویسی » ساعت 5:35 عصر روز یکشنبه 86 دی 23